فریدون وقتی ویران شدن عشق‌ها را می‌دید، به گووند می‌گفت: «استاد، گناه ما این است که چیز بیشتری از عشق می‌خواهیم. می‌خواهیم عشق پل میان ما و خدا باشد، پل میان ما و میهن… عشق رستگارکننده‌ی ما باشد از بیزاری شهرها، از سردی ادیان، از خستگی درون کشتزارها و کارگاه‌ها، از دربه‌در شدن‌مان در دنیا، از بیگانگی و حاشیه‌نشین بودن‌مان در جهان… می‌خواهیم عشق به ما پر پرواز دهد، نیرو به ما بدهد، قدرت ابداع بدهد. اما عشق خودش در جهانی مثل جهان ما، در شهری که ما در کوچه‌ها و خیابان‌هایش بزرگ شده‌ایم، جز یک زندانی زخمی چیز دیگری نیست… جز زخمی بزرگ و پنهان که حتی جرات نمی‌کند خود را نشان بدهد چیز دیگری نیست… از هر جایی که پیدا شود به دام می‌افتد. اما نگاه کن، دنیا طوری مخلوقات و انسان‌ها و ملت‌ها را از هم جدا کرده است که عشق نمی‌تواند بار دیگر آن‌ها را به هم وصل کند. نگاه کن… استاد من برخی از افراد هرگز عاشق نبوده‌اند، ما فکر می‌کنند عاشق هستند. این زندگی را جهنم می‌کند. بعضی هم چنان انتظارات و امیدهایی به عشق دارند که عشق را همراه با خود ویران می‌کنند.»

 

غروب پروانه – بختیار علی