زمانی دوستت داشتم. اونقدر دوستت داشتم که نه دیگه میتونم و نه میخوام کسی رو اونطوری دوست داشته باشم. ولی همیشه من تسلیم تو بودم: تو هرگز به من تعلق نداشتی، همیشه از من دور بودی حتی وقتی تو آغوشم بودی. گاهی نیمهشب دلم میخواست بیدارت کنم و فریاد بزنم، چیزهایی بگم که تو رو به خودت بیاره، کلماتی که نجاتت بده و به من بگه از کجا شروع کنم و دنبالت بگردم تا بلکه پیدات کنم. اولین بار که فهمیدم آدم خودخواهی هستی گریه کردم، وقتی فهمیدم تا جایی حاضری برای این و اون ازخودگذشتگی کنی که مزاحم کارت نباشه. هیچوقت صدای گریههام رو نشنیدی، اگه هم شنیدی فکر کردی خواب میبینی.
ترانه ایزا – ماگدا سابو
- 𝐓𝐈𝐋𝐃𝐀
- پنجشنبه ۱۲ بهمن ۰۲